۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

شعري از استاد جعفر حميدي

آسايش دل ز مي برآيد ،‌ مي كو
آن شور و طرب ز ني برآيد، ني كو
آب از سر ماگذشت و آسايش سوخت
در دشت سكوت، خضر فرخ پي كو؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

زندگي

براي آنچه دوستش داري
از جان بايد بگذري
بعد مي‌ماند زندگي
و آنچه دوستش داشتي.
شمس لنگرودي



باد مي‌وزد
ميوه نمي‌داند
زمان افتادن او
امروز است.

شمس لنگرودي

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

انتشار كتاب جديد استاد شمس لنگرودي

لب خواني هاي قزل آلاي من منتشر شد:


چه آشوبی است
در قلب تو دریا!
ماهیان بزرگ، ماهی‌های کوچک را شکار می‌کنند
ماهی‌های کوچک، جلبک‌ها، حشره‌ها
ارواح کهنه‌ی دزدهای دریایی
در غارهای تو پنهان می‌لرزند
غرق شدگانت هنوز
در انتظار رهائی
در کف موج‌ها خیره‌اند
و تو آنقدر آرامی
که سر بر زانویت می‌گذاریم
و به خواب می‌رویم.
دلشوره‌هایت
کودکان تواند
و تو دوست‌شان می‌داری
غرق‌شدگان، ملاحان، بادهای گمشده
فرزندان تواند
و تو دوست‌شان می‌داری.
چه غلغله‌یی است
در قلب تو دریا
و چه لبخندی
بر چهره‌ی آرام تو.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

نگاه تو


من از زبان هيچ مادر بزرگي قصه نشنيده‌ام...
من شب‌ها با سكوت مي‌خوابم و سكوت بامن ...
و ما هر دو هيچ خوابي نمي‌بينيم
اما برعكس پايان تمام قصه‌ها
بالا كه رفتيم تو نبودي
پايين هم كه آمديم باز تو نبودي...
كم كم دارم باور مي‌كنم كه قصه‌ي ما
     تماما دروغ بود....

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

بهار سبز

ماهى هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو
مى برد مرا بهر كجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو

زير بال مرغكان خنده هات
زير آفتاب داغ بوسه هات
- اى زلال پاك - !
جرعه جرعه جرعه ميكشم ترا بكام خويش
تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو !

اى هميشه خوب !
اى هميشه آشنا !
هر طرف كه ميكنم نگاه
تا همه كرانه هاى دور
عطر و خنده و ترانه ميكند شنا
در ميان بازوان تو !

ماهى هميشه تشنه ام
اى زلال تابناك !
يك نفس اگر مرا بحال خود رها كنى
ماهى تو جان سپرده روى خاك !

فريدون مشيرى

سومين همايش سبز

جلسه سوم همايش سبز در برگزار شد و منتخب اين ماه خاله عزيزم بود اميدوارم كه دوستي‌هامون سالهاي سال ادامه داشته باشه و بچه‌هامون يادبگيرن كه چطور ميشه دوستي‌هاشون و با دوام تر كنن يه قرار خوبي كه گذاشتيم اين بود كه همايش سبز مازندراني‌ها هم به جمع خيريه اضافه شدن.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

بيا تا يار هم غمخوار هم باشيم....

چرا همگان را نبخشم

چرا از خاطر نبرم زخم‌ها را
من كه فراموش خواهم­كرد
نشانی خانه‌ام
چهر­ه­ی كودكم
و تلفظِ نامم را از دهانت
و شعله كه بر باد خواهدرفت
شمس لنگرودي

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

بازديد از مركز بهزيستي وليان

دوستان سلام

طبق قرار روز جمعه منزل آقاي پورسمائي، برنامه بازديد از مركز بهزيستي وليان واقع در ساوجبلاغ، روستاي وليان براي روز جمعه 21 اسفند 88 هماهنگ گرديد.
زمان بازديد ساعت 9 تا 12 مي‌باشد. لطفاً كساني كه تمايل به بازديد دارند هماهنگ كنند تا همه با هم از نقطه مشتركي حركت كنيم.
جهت اطلاع كساني كه مايل به ارائه كمك‌هاي غيرنقدي هستند افراد تحت سرپرستي اين مركز همگي پسر و داراي سنين بين 7 تا 19 سال هستند.


فاطمه فتحي‌پور 09/12/88

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

از روزی که تو رفتی ،من به حال تو غبطه میخورم.یاد خاطرات کودکی،
بوی بهار نارنج وشالیزار
و پسرکی که بوی برنج و عرق میدادو
مدام عاشق میشد
سخت دلگیرم میکند.

...حالا تو با باد رفته ای و باد بوی خنده های روز های رفته را با خود میاورد
و من بغض کودکی ام را غمگنانه در آغوش می کشم
ظهر تابستان شمال-خانه ی گلی پدر بزرگ با ایوان چوبی بلند رو به حیاط
و پسری که فرصت عاشق شدن را در نگاه دختر همسایه جستجو می کرد
ولی مغرور پا به پای باد در کوچه ها میخواند
با غوک هایی که باران فردا رادوعده میدادند
غروب دلگیر و...

پشه بندی که فقط ماموریت داشتند ترا در سالهای دور تر
غمگین تر از خاطراتت کنند!
خوابمان که نمی برد
آرزوهای شیرین و رویاهای کالمان را زیر چادر شب مادر بزرگ می ریختیم
و نجوا کنان سرمست از خاطراتی که فقط مال خودمان بود،خود را تا صبح مچاله میکردیم و به خواب می رفتیم.
طعم فراموش نشدنی" عروس گولی"و بهار نارنج دلم را به بازی میگیرد.

تابستان و وقت جان کندن "برنج بار"و تاب خوردن از سر سنگینی فرقان های پر از برنج بر مرزهای مزرعه تا رسیدن به "کندوج"
سرزمین مان بچگی کرد،تا بزرگ شویم.
مزارع مان سیمانی شدند
تا امروز در هجوم پولاد و سیمان
تنها نمانیم.-کم نیاوریم-نپوسیم!
محله مان با من و روزگارم سیمانی شدند.
باغ های من تابه امروز مرا بدرقه کردند و به خاک سپردند.
مادرانمان اما در حریری از مخمل سبز ،
-دایه گان توت و شالیزار-
جاودانه ماندند.
ما پیر شدیم ،پیر پیر،تا همچنان قصه گوی شبهای غوک ها شویم ،
تا بر گیسوی باد بنشینیم و بر مرگ زود هنگام شکوه سرزمینهامان بغض کنیم ،لا ابالی تر از فرزندانمان!
از یاد ببریم که: ما ریشه هامان با
آقا دار سر کوچه سخت تنیده است!
جواد اسفند88

تمامي روزها يك روزند
تكه تكه ميان شبي بي پايان...

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

براي سهيل و نازنين
درود بر شما خويشان خونگرم و صميمي،
از آن زمان كه در يك شب سرد زمستاني چراغ گرمابخش خانه‌تان را به روي ما گشوديد دريافتيم كه همه وجودتان را بي تمناي صله پاي جان گرفتن انديشه سبز ما گرفته‌ايد سپاس گويي و قدرشناسي انتظار داوري‌ها نيست بلكه وظيفه ماست. از بانيان برنامه همايش خانوادگي سبز بسيار سپاسگزارم فرصت ديدار اهالي ديار مادري و تمرين قدرشناسي را غنيمت مي‌شمارم.

فريدون تهران بهمن 88

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه


عمر
حسرت جشنی است بیکران
که هلهله‌اش
از پس دیوارها به گوش می‌رسد.شمس لنگرودي

همايش دوره‌اي اين ماه با انتخاب خانواده آقاي پورسمايي برگزار گرديد در اين همايش مصوب شد كه ماهانه مبلغي براي كمك به افراد بي‌بضاعت جمع‌آوري نماييم. باشد كه موجب خوشنودي همگان قرار گيرد. 

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

اشعاري از شمس لنگرودي

باران صبح
بر دفتر شعرم می‌بارد
مِه بر کلماتم موج می‌زند
می‌دانم زورقم
سراسر روز سرگردان خواهد ماند.

دلتنگی

خوشة انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن

بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت می‌کند اندوه.

کاش میوه این دخترک بودم

در اشتیاق دهانش می مردم

شمس لنگرودي



روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "


۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

هرچه ميخواهي آرزو كن؛



هرجايي كه ميخواهي برو؛


هر چه كه ميخواهي باش؛


چون فقط يك بار زندگي مي كني و براي انجام آنچه ميخواهي فقط يك شانس داري.

Dream what you want to dream
 Go where you want to go
 Be what you want to be
 Because you have only one life And one chance to do ll the things You want to do


گاهي در زندگي دلتان به قدري براي كسي تنگ مي شود كه مي خواهيد او را از روياهايتان بيرون بياوريد و در آغوش بگيريد!


وقتي در شادي بسته مي شود، در ديگري باز مي شود. ولي معمولاً آنقدر به در بسته شده خيره مي مانيم كه دري كه برايمان باز شده را نمي بينيم.




همايش خانوادگي ما روز پنجشنبه از ساعت 17 الي.... (هروقت كه شد)  در منزل آقاي سهيل مشكوري برگزار خواهد شد.

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

تولدهدیه ام
از تولد گریه بود
خندیدن را تو به من آموختی
 سنگ بوده ام
تو کوهم کرده ای
برف می شدم
تو ابم کردی
آب میشدم
تو خانه دریا را نشانم دادی
می دانستم گریه چیست
خندیدن را
تو به من هدیه کردی

(شمس لنگرودی)

اینم یه شعر به مناسبت تولد جمع سبز خانوادگیمون که از قضا اصابت کرد به تولد پریا و کباب خورون و لمبوندن و از این حرفها...

از جوجه کباب ذغالی فریدون هم که دیگه نگو شکم خالی مارو که در رژیم غذایی به سر میبره بدجور بضعف میاره امان از این آزمون سخت نخوردن و بوی قورمه سبزی همسایه و کباب خوران تولد پریا...

به هر حال در دوره بعدی نه کبابی در کار است و نه تولدی هرچه هست به قول «نیگبت بزرگ »: کبا ب اولویه است و آب زم زم

بچه ها هدف بزرگمون که بخاطرش جمع شدیم رو فراموش نکنید.

نه پول نه وقت گذروندن بلکه یه ذخیره برای ...

گیلواسالار جواد خان گل گلاب و هاله خاتون
سلام دوستان،
يادداشتهايي كه جواد فرستاده متاسفانه قابليت خوانده شدن نداشت لذا من هم آنها را حذف كردم و مي‌خواهم كه جواد مجددا آنها را در قالب فايل ورد براي من ايميل كنه تا بتونم تو صفحه قرار بدم. براي همين آدرس ايميل خودم رو براتون مي‌زارم كه بفرستيد. در ضمن هركدام از دوستان پيامي دارد يا مطلبي دارند كه جالب است براي من ارسال كنند تا تو صفحه قرار بدهيم.

با تشكر
rajabdoust@yahoo.com

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

گارد ضد شورش بفرستیم واسه معده مون

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه


قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است: «هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شونداز طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می‌دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند.»
به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال ۱۳۱۷ شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.




توبه نصوح
نصوح مردى بدون ريش بود ، صورت و سينه هايش همانند زنان بود. او در يكى از حمام هاى زنانه زمان خود كارگرى مى كرد و كيسه كشى و شستشوى زنان را بر عهده داشت و به اندازه اى چابك و تردست بود كه همه زن ها مايل بودند كار كيسه كشى آنان را، او عهده دار شود. كم كم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسيد و او ميل كرد كه وى را از نزديك ببيند. فرستاد حاضرش كردند، همين كه دختر پادشاه وضع او را ديد پسنديد و شب او را نزد قصر نگهداشت . روز بعد دستور داد حمام را خلوت كنند و از ورود افراد متفرّقه جلوگيرى نمايند، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظيف خودش را به او واگذار كرد. وقتى كار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت ، گوهر گرانبهايى از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خيلى دوست مى داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتكاران مخصوصش فرمان داد همه كارگران را بگردند، تا بلكه آن گوهر پيدا شود.
طبق اين دستور، ماموران كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد بدني قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد، با اين كه آن بيچاره هيچگونه خبرى از گوهر نداشت ولى از اين جهت كه مى دانست تفتيش آنان سرانجام كارش را به رسوايى مى كشاند، حاضر نمى شد او را بگردند. لذا به هر طرفى كه مامورين مى رفتند تا دستگيرش كنند او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او آن طور نشان مى داد كه گوهر را او ربوده است . و از اين نظر مامورين براى دستگيرى او اهميّت بيشترى قائل بودند. نصوح خودش را به داخل خزانه رسانيد و همين كه ديد ماءموران براى گرفتنش به خزانه وارد شدند، و فهميد كه ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود، به خداى متعال متوجّه شد و از روى اخلاص توبه كرد و دست حاجت به درگاه الهى دراز نمود، و از او خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش ‍ دهد.
به مجرّد اين كه نصوح حال توبه پيدا كرد، ناگهان از بيرون حمّام آوازى بلند شد كه دست از آن بيچاره برداريد كه دانه گوهر پيدا شد. پس ، از او دست كشيدند و نصوح خسته و نالان شكر الهى را بجاى آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود رفت ، هر اندازه مالى را كه از راه گناه كسب كرده بود، بين فقرا تقسيم كرد. و چون اهالى شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او مى خواستند كه آنها را بشويد)، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند. از طرفى هم نمى توانست راز خودش را براى كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج شد و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود سكونت نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد.
اتّفاقا شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد: اى نصوح ! چگونه توبه كرده اى و حال آن كه گوشت و پوستت از مال حرام روييده است ، تو بايد كارى كنى كه گوشت هاى بدنت بريزد. نصوح وقتى از خواب بيدار شد با خود قرار گذاشت كه سنگ هاى گران وزن را حمل كند و بدين وسيله خودش را از گوشت هاى حرام بكاهاند و خلاص نمايد. نصوح اين برنامه را مرتّب عمل مى كرد، تا در يكى از روزها كه مشغول كار بود چشمش به گوسفندى افتاد كه در آن كوه مشغول چرا بود، به فكر فرو رفت كه اين گوسفند از كجا آمده و مال كيست ؟ تا آن كه عاقبت با خود انديشيد كه اين گوسفند قطعا از چوپانى فرار كرده است و به اينجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جايى پنهانش كرد، و از همان علوفه و گياهان كه خود مى خورد به آن نيز خورانيد و از آن مواظبت مى كرد تا آنكه گوسفند به فرمان الهى به تكلم آمد و گفت : اى نصوح ! خدا را شكر كن كه مرا براى تو آفريده است . از آن وقت به بعد نصوح از شير گوسفند مى خورد و عبادت مى كرد.
تا اين كه روزى عبور كاروانى - كه راه گم كرده بود و كاروانيانش از تشنگى نزديك به هلاكت بودند - به آنجا افتاد. وقتى چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند، نصوح گفت : ظرف هايتان را بياوريد تا به جاى آب شيرتان دهم . آنان ظرف هاى خود را مى آوردند و نصوح از شير پر مى كرد و به قدرت الهى هيچ از شير آن كم نمى شد، و بدين وسيله نصوح كاروانيان را از تشنگى نجات داد، و راه شهر را به آنان نشان داد. آنان راهى شهر شدند و هر يك از مسافرين در موقع حركت ، در برابر خدمتى كه به آنها شده بود، احسانى به نصوح نمودند. و چون راهى كه نصوح به آنها نشان داده بود نزديكترين راه به شهر بود، آنان براى هميشه محل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند.
به تدريج ساير كاروان ها هم بر اين راه مطلع شدند. آنها نيز ترك راه قديمى نموده ، همين راه را اختيار نمودند، قهرا اين رفت و آمدها، درآمد سرشارى براى نصوح داشت و او از محل اين درآمدها بناهايى ساخت ، و چاهى احداث كرد و آبى جارى نمود و كشت و زراعتى به وجود آورد و جمعى را هم در آن منطقه سكونت داد، و بين آنها بساط عدالت را مقرر نمود و برايشان حكومت مى كرد و جمعيتى كه در آن محل سكونت داشتند، همگى به چشم بزرگى بر نصوح مى نگريستند.
رفته رفته آوازه حسن تدبير نصوح ،به گوش پادشاه وقت كه پدر آن دختر بود رسيد، پادشاه از شنيدن اين خبر، شوق ديدار بر دلش افتاد. لذا دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت كنند. وقتى دعوت پادشاه به نصوح رسيد، اجابت نكرد و گفت : مرا با دنيا و اهل آن چكار؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست . چون كه ماموران اين سخن را براى پادشاه نقل كردند، بسيار تعجب كرد و اظهار داشت حال كه او براى آمدن حاضر نيست پس ‍ خوب است كه ما نزد او برويم ، تا هم او و هم قلعه نوبنيادش را از نزديك ببينيم . از اين رو با نزديكان و خواصش به سوى اقامتگاه نصوح حركت كردند. آنگاه كه به آن محل رسيدند به قابض الارواح امر شد كه جان پادشاه را بگيرد و به زندگانى وى خاتمه دهد. پادشاه بدرود حيات گفت و چون اين خبر به نصوح رسيد و دانست كه وى براى ملاقات او از شهر خارج شده ، در تشييع جنازه اش شركت كرد و آنجا ماند تا به خاكش سپردند، و از اين نظر كه پادشاه پسرى نداشت اركان دولت ، مصلحت را در آن ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
پس چنان كردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو و مملكتش گسترانيد و بعدا با همان دختر پادشاه كه ذكرش در پيش رفت ، ازدواج كرد. چون شب زفاف فرا رسيد و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به كار شبانى مشغول بودم و گوسفندى را گم كردم و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، آن را به من رد كن . نصوح گفت : بله چنين است ، الان دستور مى دهم گوسفند را به تو تسليم كنند. آن شخص گفت : چون از گوسفند من نگهدارى كرده اى هر آنچه از شيرش ‍ خورده اى بر تو حلال باد ولى آن مقدار از منافعى كه به تو رسيده ، نيمى از آن تو باشد و بايد نيم ديگرش را به من تسليم دارى . نصوح امر كرد تا آنچه از اموال منقول و غير منقول كه در اختيار دارد، نصفش را به وى بدهند منشيان را دستور داد تا كشور را نيز بين آن دو تقسيم كنند. آنگاه از چوپان معذرت خواهى كرد. در آن موقع چوپان گفت : اى نصوح ! فقط يك چيز ديگر باقى مانده كه هنوز قسمت نشده است . نصوح پرسيد آن چيست ؟ شبان گفت : همين دخترى كه به عقد خود درآورده اى ؛ چرا كه او نيز از منفعت اين ميش بوده است . نصوح گفت : چون قسمت كردن او مساوى با خاتمه دادن حيات وى است ، بيا و از اين امر در گذر. شبان قبول نكرد. نصوح گفت : نصف دارائى خودم را به تو مى دهم تا از اين امر درگذرى ، اين مرتبه هم قبول نكرد. نصوح اظهار داشت : تمامى دارائى خود را مى دهم تا از اين امر صرف نظر كنى ، باز نپذيرفت .
نصوح ناچار جلاد را طلبيد و گفت : دختر را به دو نيم كن . جلاد شمشير را كشيد تا بر فرق دختر بزند، دختر از ترس لرزيد و جزع كرد و از هوش ‍ رفت . در اين هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح كرد و گفت : بدان كه نه من شبان هستم و نه آن گوسفند ، گوسفند است ، بلكه ما هر دو ملك هستيم كه براى امتحان تو فرستاده شده ايم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غايب شدند. نصوح شكر الهى را بجا آورد.
بعضى گفته اند آيه شريفه توبوا الى الله توبة نصوحا (تحريم – 8) اشاره به توبه همين شخص ‍ دارد
كشكول طبسى ، ج 2، 130
ميخ در ديوار
سعي كن حتماً همه متن را تا آخرين جمله بخواني. از همه مهمتر جمله آخر است كه بايد خوانده شود.
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»
اين هفته ، هفته دوستيابي ملي است، به دوستانتان نشان دهيد چقدر براي آنها ارزش قائل هستيد.
يك نسخه از اين نوشته را براي هركسي كه او را بعنوان دوست مي شناسيد بفرستيد، حتي اگر آنها را براي دوستي كه خودش اين متن را براي شما فرستاده است، بفرستيد. اگر مجدداً اين متن به خودتان بازگشت ، بمعناي آن است كه شما در يك دايره اي از دوستان خوب قرار گرفته ايد.
شما دوست من هستيد و من به شما افتخار مي كنم.
حالا شما اين متن را براي همه دوستان و همه افراد فاميلتان بفرستيد.
لطفاً اگر من در گذشته در ديوار شما حفره اي ايجاد كرده ام مرا ببخشيد.
« پشت سرمن قدم برندار، چون ممكن است راه رو خوبي نباشم، قبل ازمن نيز قدم برندار، ممكن است من پيرو خوبي نباشم ، همراه من قدم بردار و دوست خوبي براي من باش.»


گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می‌شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد….. و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب‌هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می‌خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی، راه کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه‌ات بود. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت… های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد…

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

اولين جلسه همگاني خانوداه‌هاي سبز

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم، همه شب چشم شدم خيره

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه